نمی دانم می دانی یا نه ...
قصه لیلی و مجنون را
که آسان است دلبستن ها
قصه نگاه و مستی را
که زیبا است دوست داشتن ها
قصه پرواز و پریدن را
که شیرین است بوسیدن ها
قصه برگ و شبنم را
که رویایی است رقصیدن ها
قصه رفتن و دل کندن را
که پنهانی است باریدن ها
فصه مریم و هادی را
که جادویی است لبخند ها
نمی دانم می دانی یا نه ...
قصه عشق و عاشق و معشوق ها
شاعر : هادی عابدین
نیست صحبت از یک گل لاله
از زیباترین گل گلستانه
نیست صحبت از یک ستاره
از ماه شبهای تیره و تاره
نیست صحبت از یک قطره
از دریاست برای من تشنه
نیست صحبت از دیروز و امروز که
از عمری کوتاه برای عاشق بودنه
نیست صحبت از دوست داشتن که
از دیوانه بودن و عاقل نماندنه
نیست صحبت از دلی که پیش او جا مونده
از منه که از او جدا مونده
شاعر : هادی .ع
بشنو حکایت آن شبنم و برگ
که جدا کرد آنها را فقط مرگ
که روزی رو درختی در سرزمینی
میان برگ ها بود برگ جوانی
گرچه می رقصید همراه باد بهاران
اما بود تنها در میان یاران
یک روز که باریدن قطره ها از ابرها
بود قطره ای در میان آنها تنها
دو تنها در میان جمع و بی کس
نداشتن دوستی آنها با هیچ کس
چکید آن قطره پاک آسمانی
به روی برگ گویی داشتن آشنایی
بشست غبار روی قلب برگ جوان را
گویی که نگه داشتن زمان را
برگ عاشق قطره ی پاک شد
قطره یک شب مهمان یار شد
با طلوع خورشید در آغاز صبح بهاری
دگر به پایان آمد ایام آشنایی
قطره بخار گشت و رفت به آسمانها
در فراقش برگ کرد آه و فغان ها
عمر برگ در فراق او خزان گشت
رویس زرد شد و از درخت جدا گشت
آهسته افتاد بر این زمین خاکی
شایدش مرگ باشد پایان این جدایی
چرا در فصل پاییز برگ ها زرد گشتند ؟
شاید آنها نیز در فراق یارشان بنشستند
شاعر : هادی عابدین
ای دل مگر خبر نداری
تو دیگه مریم نداری
تا کی چشم انتظاری
دیدی تموم نشد جدایی
تا کی به یادش می یاری
دیگه نمی یاد روزای بهاری
بین تو و اون یک فاصله ی خالی
جز فراموشی مگه مونده راهی
ای دل برو به فکر چاره باش
دیگه مریم نیست و رویاهاش
تو موندی و خاطره هاش
تو و روزگار و غصه هاش
شاعر : هادی .ع
تو پاکی مثل شبنم
چکیدی رو گل مریم
اومدی تو سرنوشتم
مثل بارون آروم و نم نم
خورشید قصه هامی
مانا ترین خیالی
حالا که دیگه نیستی
انگار آرزویی محالی
کاشکی بیای یه روز دوباره
این تنها آرزوی یاره
هادی چاره ای نداره
فقط به دیدنت امیدواره ...
شاعر :هادی عابدین
کاش من آن آینه بودم
که تو می بینی در آن خود را
و می دیدم هر صبح تو را
دور از نگاه بعضی آدم ها
و تو می دیدی در من خود را
کاش من آن آینه بودم
مست از برق نگاهی
و مجنون این همه پاکی
جادو شده از لبخند
و از دیدن تو خرسند
کاش من آن آینه بودم
و تو گاهی می کشیدی
بر رخسارم دست مهری
و بدرقه می کردی
غبارهای زمان را
و مهمان می کردی
اعتمادی گرم مرا
کاش من آن آینه بودم
و تو اگز ناراحت بودی
می شکستی مرا
تا نبینم من هرگز ناراحتیت را
کاش من آن آینه بودم
گوشه ای از اتاقت تنها
منتظر شبها که بیایی فردا
و ببینم من باز تو را
کاش من آن آینه بودم
چه خیالی ...می دانم
چه خیالی...
شاعر : هادی .ع
دوستان...
در این شبها که تاریک و ظلمانیست
تک پنجره ای برای دیدار یار باقیست
کور سویی از نور می تابد غمی نیست
همین یک رشته از نور برای دیدنش کافیست
اگز این تک پنجره بسته شود
گرچه عطرش در فضا جاریست...
ولی این آغاز مرگ من در تنهاییست
خدایا این عشق رویایست
خدایا لبخندش جادویست
خدایا قلبم نورانیست
خدایا هنوز امیدی باقیست
نگو که تقدیر من غم و تنهاییست
شاعر : هادی عابدین