پل ها کلاه بزرگی هستند
که بر سر دره ها گذاشته ایم.
آسمان شاهد است،
پرنده از هیچ پلی عبور نمی کند
پر می زند
و با وقار بر قله کوه آرام می گیرد؛
مثل تو
که سر بر شانه من گذاشته ای.
محسن پورهاجریان
پل ها کلاه بزرگی هستند
که بر سر دره ها گذاشته ایم.
آسمان شاهد است،
پرنده از هیچ پلی عبور نمی کند
پر می زند
و با وقار بر قله کوه آرام می گیرد؛
مثل تو
که سر بر شانه من گذاشته ای.
محسن پورهاجریان
و ببین جهانی را
که به چشم نمی آید
که به چشمم نمی آید.
من چشم های قدرتمندی دارم
که کوه ها را می بلعد
و خورشید را به شمعی بدل می کند
که فوتش می کنم
و متولد می شوم.
آسمان
روی دریا
نمی افتد
یا
زمین را آب نمی گیرد،
به خاطر توست
که آسمان را
به شانه
و کاسه ی دریا را
در دستانت داری.
شطّ شیرند به دریای عسل می ریزند
قرص ماهند که درمان من مجنونند
آفتابند که آتش به جهان می ریزند
گاه آرام تر از رقص دل آرای نسیم
گاه خون ریزتر از طایفه ی چنگیزند
این همه سرو و صنوبر که قد افراشته اند
به هواداری چشمان تو برمی خیزند
تو بهاری و درختان به تو مدیون امّا
باغ ها بی خبر از فاجعه پاییزند
هنوز عاشقم اما نمی کنی باور
مرا همین غم بی رحم می کشد آخر
تمام هستی من از تمام دنیایی
امید آتش سوزان زیر خاکستر
عقاب وار در اوجم، دریغ، دلخونم
بدون تو قفس است آسمان پهناور
حضور توست به من اعتبار می بخشد
سکوت ساکن مردابم و تو نیلوفر
چه آرزوی عجیبی که هر چه می کوشم
به عشق می رسم اما چه سود، تنها تر
دستم را که بگیری
گرم می شوم .
لبخند که بزنی
دنیا شیرین می شود
آن قدر که این فنجان قهوه
زیر باران فجایع
بچسبد
ماه پا به فالم گذارد
و ستارگان
دیگر
خاری به چشم شب هایم نباشند ...
... ... .... ... ... ... ...
و اما ترانه
دریا رو با چشمات شاعر کن
ماهُ واسه اقرار حاضر کن
حکمی بده تبعید کن مرگُ
شاه دلی دستور صادر کن ...
چشماتُ رو خورشید می بندی
از زندگی انگار دل کندی
از گریه لبریزی ولی بی اشک
هرشب به حال گریه می خندی
سردی شبیه روزگار من
دردی ، شدی دار و ندار من
تو خنجری اما نمی بری
از سر گذشته انتظار من
چشماتُ وا کن زیر آوارم
از من نخوا دست از تو بردارم
از من که بی تو سخت می خندم
از من که بی تو ساده می بارم
سردی شبیه روزگار من
دردی ، شدی دار و ندار من
تو خنجری اما نمی بری
از سر گذشته انتظار من
در چشم های یک دیگر خیره می شویم
و از یاد می بریم
دستان هم را ... !
زمین می چرخد ،
جاده می رود ،
و ما را
_ که دست هم را رها کرده ایم _
دور می کند .
تو مرگ بودی
می توانستم تنها تو را داشته باشم
زمانی که همه چیز از دستم رفت .
پل سلان
۲
شعر و بوسه را که داشته باشی ،
مرگ چه د ارد
که از تو بستاند...؟
یانیس ریتسوس
برگردان احمد پوری ، همیشه باشد
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره می گذارد ،
غریبی و پاکی
تو را ز وحشت طوفان به سینه می فشرم
عجب سعادت غمناکی !
چادرهای آه
نه گل ، نه شراب
مهی نا پیدا ابر باغ ها و خانه ها
و آوازی که از زمین می جوشد
بی طنین چون نمک از دریا
چگونه برانمش از در ؟
محنت
بومی این خانه است و چادر هایش را
هر جا دلش بخواهد بر پا می دارد
چادر هایی از جنس آه ...
آسمون سنگینه رو دوش زمین
چين رو پيشونی كوهُ ببين
دل به اين روزای آفتابی نده
شب بی ماه پراندوهُ ببين
شب پر از جنازه ی ستاره هاس
با يه حس جعلی تغزلی
مثل يه غلاف شمشيره كه روش
كشيدن نقش و نگار گل گلی
دامنش سياهه از دوده ی آه
آهی كه از ته قلب عاشقاس
حتی ماهُ به اسارت می بره
تا به چشم نياد چه قد دلش سياس
ماه اگه تو آسمون پا می ذاره
علتش چاقوی پشت سرشه
اون می خواد فرار كنه ، نمی دونه
اين جا قبر اول و آخرشه ...
از همه ی کسانی که این همه به من محبت دارند سپاس گزارم...این غیبت دو ماهه را بر من ببخشید و به حساب مشغله های خواسته و نا خواسته بگذارید...همیشه باشید...
درخت پاییز
نشد بشناسمت آخر درخت سبز پاييزی
جلو طوفان مث كوهی ولی باعشق می ريزی
درخت پير بی سايه دلت از جنس بارونه
توآغوش تو می خوابن كبوترهای بی لونه
نمی خوای عاشقت باشم ولی از عشق می خونی
شبيه موج دريايی ، ميای اما نمی مونی
نشد بشناسمت اما يه عمره دل به توبستم
هنوزم «لحظهی ديدار» می لرزه دل ودستم
يه روزی كه نمی دونم تو رو از قصه می گيرم
می شم محو تماشات ُ تو چشمای تو می ميرم
که ماند جای خون توبه ای بر گردن مینا ...
فیاض لاهیجی
ای نام تو سر مشق زیبایی ، بی تو به هر ننگی سزاوارم
یک لحظه دیدار تو کافی بود تا جان به چشمان تو بسپارم
چشم تو را دیدم زمان گم شد ، از حال رفتم تا تو را دیدم
من بیدلی در شعر مولانا یا نقش گنگی مانده بر غارم ؟
یک عمر با خود زندگی کردم یک عمر خود را بندگی کردم
باور نمی کردم که عمر من یک روز بر خیزد به انکارم
آمیزه ی سختی و آسایش ، انگیزه ی دل کندن و خواهش
ای عشق ، ای طوفان آرامش ! از تو چگونه دست بردارم ...؟!
حالا اگر در اوج سختی ها با خاطری آسوده می خندم
نور تو را در ماه می بینم در قطره دریای تو را دارم
مثل ریشه به سنگ
شب را هر چه می کنیم به نور نمی رسیم...
غروب دیروز
ساحل شلوغ بود که
سر خورشید را زیر آب کردند
و ما نپرسیدیم
چرا دریا قرمز است...
امروز حالم خیلی بد بود...شنیدن خبر فوت پیمان ابدی ... نمی دونم...فقط حالم خوب نیست...
این غزل رو دو ماه پیش نوشتم...
در چشم هایم موج می آید ، امواج هم دستند با طوفان
امشب خدایا نا خدایی کن ، سکان بچرخان راه بر گردان
باید که از این راه بر گردم ، راهی که ما را می برد تا من
راهی که پای رفتنش لنگ است ، پیداست از آغاز آن پایان
سکان بچرخان نا خدا ، بی شک این کوچه ها راهی گردابند
باران همیشه پیک رحمت نیست ، گاهی جهان را می کند ویران
پارو به پارو پیش می رانم در کوچه های خسته از تردید
آیا مرا از یاد خواهی برد ؟ آیا دلت بی من پس از باران...؟
قایق به آب انداخت ماهی گیر ، امروز دریا مثل هر روز است
نه ، موج ها گردن نمی گیرند ، مرگ تو را ای قوی سر گردان
من دچار "هنوزم":
یک جنون مزمن
که زمان می گذرد
ولی زمانه نه.
من دچار هنوزم
هنوز پشت پنجره می ایستم
هنوز ماه را جستجو می کنم
هنوز گریه می کنم
هنوز عاشقم
هنوز...
چو قلب ها همه یخ بسته اند، دیوان ها
ز گیسوان رهای توام، رهایی نیست
اگر رها شوم از بندها و زندان ها
به بسترم همه شب یاد زلف سرکش توست
چو التهاب که در بستر بیابان ها
***
چگونه از تو نگویم تویی که چشمانت
نشانده لرزه بر اندام سست ایمان ها
چگونه از تو بگویم تویی که هرزه تری
زهرزه گردی بی هودۀ خیابان ها
***
تو عشق ؛ بی هُده و بی دلیل و پوچ تری
زمشت های گره کردۀ مسلمانها !
جمال عاملی