-<@ღ مریم پاییزی من ღ@>-

به اسمت می رسم،می لرزه قلبم، نمی دونی چه حالی داره بی تو

-<@ღ مریم پاییزی من ღ@>-

به اسمت می رسم،می لرزه قلبم، نمی دونی چه حالی داره بی تو

مثل هیچ کس

مثل هیچ کس

مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا
تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا
چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر
تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر
تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر
مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته
مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته
مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته
مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته
مث پاییزی ولیکن پری از گل های پونه
مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی مونه
تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون
تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون
تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه
مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه
چشمه ی چشمای نازت مث اشک من زلاله
مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله
یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره
توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره
تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی
اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی
تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا
بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی
مث شاگردای اول کمی مغرور و نجیبی
دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی
می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی
تو مث اون کسی هستی که میره واسه همیشه
التماسش می کنی که بمون اون میگه که نمیشه
مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت
مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت
مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون
مث ابتدای راهی مث اینه مث شمعدون
مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی
حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی
پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا
بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد

شاعر : مریم حیدرزادهflirtyeyess3.gif : 25 par 45 pixels.

او

نیست صحبت از یک گل لاله  

از زیباترین گل گلستانه 

نیست صحبت از یک ستاره  

از ماه شبهای تیره و تاره 

نیست صحبت از یک قطره  

از دریاست برای من تشنه 

نیست صحبت از دیروز و امروز که 

از عمری کوتاه برای عاشق بودنه 

نیست صحبت از دوست داشتن که  

از دیوانه بودن و عاقل نماندنه 

نیست صحبت از دلی که پیش او جا مونده 

از منه که از او جدا مونده  

شاعر : هادی .ع

شبنم و برگ


بشنو حکایت آن شبنم و برگ 

که جدا کرد آنها را فقط مرگ  

که روزی رو درختی در سرزمینی 

میان برگ ها بود برگ جوانی 

گرچه می رقصید همراه باد بهاران 

اما بود تنها در میان یاران 

یک روز که باریدن قطره ها از ابرها 

بود قطره ای در میان آنها تنها 

دو تنها در میان جمع و بی کس 

نداشتن دوستی آنها با هیچ کس

چکید آن قطره پاک آسمانی 

به روی برگ گویی داشتن آشنایی

بشست غبار روی قلب برگ جوان را 

گویی که نگه داشتن زمان را

برگ عاشق قطره ی پاک شد

قطره یک شب مهمان یار شد

با طلوع خورشید در آغاز صبح بهاری 

دگر به پایان آمد ایام آشنایی

قطره بخار گشت و رفت به آسمانها

در فراقش برگ کرد آه و فغان ها

عمر برگ در فراق او خزان گشت 

رویس زرد شد و از درخت جدا گشت

آهسته افتاد بر این زمین خاکی

شایدش مرگ باشد پایان این جدایی 

چرا در فصل پاییز برگ ها زرد گشتند ؟

شاید آنها نیز در فراق یارشان بنشستند

شاعر : هادی عابدین